تلویزیون را که روشن میکنم، روی کانال شبکهی آموزش است؛ برنامهی لبخند تهران. خانمی پشت میز نشسته است و دستهایش را تکان میدهد و هرچند لحظه یک بار به مهمان برنامه که رامبد جوان است طعنهایی میزند. چهرهاش را نمیشناسم ولی اینطور زیرنویس شده است: خانم...منتقد سینما و تلویزیون.
چون اهل و عیال هم در این حوزه به فعالیت میپردازند، با کنجکاوی و نگاه موشکافانهتری بحث را دنبال میکنم تا جایی که پس از گذشت تقریبا سه دقیقه از شروع بحث حوصلهام به حدی سر رفت که نشستم به خیالپردازی:
ـ تو رو خدا نیگاش کن، چارتا مطلب و مقاله راجب طنز خونده داره پشت سرهم تئوریهای حفظ شده میده به خورد ملت بعنوان طنز! اگه اینجوری میشد منتقد شد که من خدای حافظهام و خدای اعتماد به نفس که مطلب رو جوری به خورد ملت بدم که گویی چندین و چند کتاب راجب طنز موقعیت و طنز گفتار و کمدی کلاسیک و عصر جدید نوشتم...
این خیالپردازیها ادامه داشت و اینکه از فردا بشویم منتقدسینما فکر بدی هم نیست... سینما که میرویم، دو سه خط هم از فیلم مینویسیم و طوماری از بدیها را پشت سر هم ردیف میکنیم. که چرا در گنجه بازه... چرا دست تو درازه... میشود یک نقد جنجالی بیا و ببین...
البته این خیالپردازیها لحظه به لحظه بیشتر تشدید میشد و حرص اینجانب بیشتر در میآمد به سبب طرز تکان دادن دست و سر آن خانم منتقد و چرخش زبانشان در دهان که گویی آنچنان هم نباید بیشباهت با صدای خانمهای بخش اطلاعات پرواز فرودگاه مهرآباد باشد؛ که اگر نه غیر از این باشد کل حرفهی منتقدی ایشان زیر سوال میرفت.
در همین فکر و خیالها بودیم که رسیدیم به این سوال که به واقع نقد چیست و منتقد کیست؟ انصاف نیست اینگونه منتقدین را به نقد بکشیم حتی در خیالمان... و این شد که من و خیالمان شدیم دو طرف این مناظره من بگو... او بگو...
اولین سوال خیالمان این بود که:
ـ اگر راست میگویی و اینجوریا نیست پس چرا منتقدین حتی از فیلمهای خیلی خوب که اتفاقا توام آنها را خیلی دوست داری میتوانند آن همه عیب و ایراد دربیاورند و سیاهنامهایی بسازند و اساسا چرا منتقدین اینقدر بدبین هستند؟
و من... همان من حقیقی که بعضیها عقیده دارند ـ البته لطف دارند که من حقیقی ما بسیار خوب و منصف است ـ در فکر فرو رفتیم و جواب دادیم:
ـ خب تعریف کردن و تعارف کردن از کاری خیلی آسان است و ما ایرانیها هم که ذاتا حرفهایی هستیم در اغراق و تا دلتان بخواهد میتوانیم بشینیم و تعریف کنیم ازچیزی، پدیدهایی، اتفاقی، مسئولی و فیلمی، آن هم با پیاز داغ فراوان...
نمیشود که اسم این را پیشه و شغل گذاشت. پیشه و شغل و هنر سختی میخواهد. بخاطر کار سخت به انسان پول میدهند و اینجانب بالاخره توانستم خیالپردازیمان را مجاب کنم که باید سیاهنامه نوشت تا بشود اسمش را شغل و هنر و پیشه گذاشت. چون سیاهنامه نوشتن کار سختتریست از تعریف کردن و برای تعریف کردن که کار آسانیست به کسی پول نمیدهند. البته نه هر سیاهنامهایی. چون سیاهنامهایی که هنر و سیاست نداشته باشد دودمان انسان را به باد میدهد؛ چه برسد به او پول بدهند و او را هنرمند خطاب کنند.
اینکه آدمیزاده بتواند نقطه ضعفهای کاری را در کمال ادب و خونسردی بیان کند و طوری بنویسد که هم دل کارگردان را بدست بیاورد و هم دل همکاران منتقدش را، میشود هنر. هم بدیها راببیند، هم آنها را طوری عنوان کند که باعث یاس و ناامیدی کارگردان نشود و نیرو محرکهایی باشد که کارهای بعدی را بهتر و دقیقتر بسازد. نقد باعث رشد کارگردان باشد، نه به زمین کوبیدن آن. خلاصه نقد اگر منصفانه باشد میشود عصای دست کارگردان و دو عدد چشم پشت سر کارگردان که چیزهایی که نادیده باقیمانده راهم ببیند. به شرطی که منصفانه و دلسوزانه باشد.
نقد شیرینتر میشود به نوش جان آدمیزاده اگر ده خط از بدیها نوشته شد، دو خط هم خوبی و نقاط قوت در آن گفتار ضمیمه شود، دو خط پروپیمان به پروپیمانی ده خط اول. تا بعدا به سبب اعتراضات خانواده و دوستان و صد البته به سبب دل بسیارمهربان منتقد به گفتار ضمیمه نگردد.