حمید کتری و قوری به دست در را باز میکند و میگوید: «پاشید یه چایی بخوریم بریم دیگه... جا گیرمون نمیادها!».
در باز است و چند نفر که بالش زیر بغلشان گرفتهاند، سریع از جلوی اتاق رد میشوند. نگاهی به ساعت میکنم و میگویم: «بابا هنوز ده و نیمه، یک ساعت دیگه مونده» بعد به شکم وسط اتاق دراز میکشم و سعی میکنم توی کتابم غرق شوم که علی مثل نجات غریقها شیرجه میزند و کتاب را از دستم میقاپد.
فکر میکنم «میخواد منتکشی کنه واسه خاطر دو تا فحشی که داده» بعد بدون اینکه نگاهش کنم لیوانها را درون سینی میچینم و چای ریختنم را کش میدهم. کش میدهم تا خودش کتاب را برگرداند.
یک ساعت قبل وقتی که با حمید مثالهای فصل سوم الکترومغناطیس را حل میکردیم، علی گفت: هر سه تا بازی را میبازیم، بهتون قول میدم» بعد از روی تخت پایین پرید، پارچ آب را از توی یخچال برداشت و سرکشید. از دهنزدن به پارچ بود که عصبانی شدم یا از پیشبینی احمقانهاش که گفتم: «اوهوی عین آدم آب بخور» بعد بحثمان کشید به سرمربی تیم ملی و جام جهانی قبلی و بازیکنان و انگار که ناف فوتبال را با فحش بریده باشند، دعوای ما هم با فحش و فحشکاری ختم به خیر شد! و من خدا را شکر کردم که مثل دفعهی پیش کار به کتککاری نرسید.
حمید چاییاش را سرمیکشد و میگوید: «من که دیگه طاقت ندارم» و بعد با اسماعیل که یک لنگه پا دم در ایستاده و پشت سر هم میگوید «نمازخونه پر شده، جا نیست» بیرون میرود.
با خودم عهد کرده بودم که تا فصل سه را تمام نکردهام، از جایم بلند نشوم اما امروز آنقدر استرس داشتم که هنوز فصل سه را نصف هم نکردهام. بیخیال وفای به عهد میشوم و من هم به سمت سالن چندمنظورهی خوابگاه! که گاهی نمازی هم در آن خوانده میشود، میدوم.
بچهها کتاب و جزوه به دست جلوی تلویزیون چنبره زدهاند. من هم بیتوجه به داد و فریاد «جا نیست دیگه نیا تو» شیرجه میزنم و خودم را در دریاچهی کتاب و جزوه و دانشجوهای رنگ و وارنگ سالن غرق میکنم.
بازی یک بر هیچ به نفع تیم مقابل به دقیقهی هفتاد رسیده و حالا تشویقها جای خودش را به فحش به بازیکنان دو تیم داده است. علی از جایش بلند میشود و میگوید: «من که گفتم میبازن» و بعد از سالن بیرون میرود. حمید مات و مبهوب به تلویزیون خیره شده و انگشت سبابهاش را گاز گرفته است. حسی غریب، نوک انگشتهای پایم را میگیرد و بالا میآید. نفس که کم میآورم، خودم را به محوطه پرتاب میکنم.
مسیر بین بلوک یک تا نمازخانه را چند باری به امید تساوی بازی قدم میزنم. حتی اگر گوشهایم را بگیرم، باز هم صدای داد و فریاد بچهها از فاصلهی صد متری شنیده میشود. طاقت شنیدن باخت اولین بازی را ندارم. چشم که باز میکنم جلوی کنتورهای برق خوابگاه ایستادهام. برق که میرود، در یک چشم به هم زدن از تاریکی محوطه استفاده میکنم و خودم را به اتاق میرسانم. صدای رادیوی اتاق بغل بین جیغهای خوشحالی از تساوی بازی گم میشود. سرپرست خوابگاه از دم در سالن فریاد میکشد: «خودم دیدم اومدی توی این بلوک!».