کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه دانشجویی» ثبت شده است

۰۷
خرداد

چند ضربه به در می‌خورد و یکی از بچه‌ها می‌گوید: «بسه بابا، می‌دونیم صدات قشنگه». بدجور توی ذوقم می‌خورد. دو دقیقه نگذشته که لامپ حمام هم خاموش می‌شود. لای در را باز می‌کنم و می‌خواهم تلافی بی‌هنری و بی‌سلیقگی آنها را بکنم، اما چیزی نمی‌بینم. چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و می‌گویم:

ـ ای وای... چی شد؟

احسان همین‌طور که توی آشپزخانه با نور مبایلش کابینت‌ها را به هم می‌ریزد، می‌گوید:

ـ حامد این شمع‌ها رو کجا گذاشتی؟

ـ ولش کن احسان. یه کم صبر می‌کنیم، میاد الان. فکر کنم شمع‌ها رو منصور تموم کرده.

همین‌طور که خودم را خشک می‌کنم، می‌گویم:

ـ فقط چهار تا مونده بود. دیشب روشن کرده بودم توی حیاط...

احسان که بدجور کلافه شده است، داد می‌زند «دیوونه‌ی عاشقِ خل و چل!» و بعد چیزی را از آشپزخانه به سمت در حمام پرتاب می‌کند. از صدای شکستنش حدس می‌زنم نمکدان باشد. کورمال کورمال لباس‌هایم را پیدا می‌کنم و می‌پوشم. بیرون که می‌آیم، حسین روی زمین نشسته است:

ـ یه لحظه صبر کن تا خورده‌هاش را جمع کنم... بیا حالا...

هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که جیغم به هوا می‌رود.

ـ خدا خفه‌ات کنه احسان.

احسان پایم را با پارچه می‌بندد و می‌گوید: «فایده نداره بچه‌ها. من سه فصل دیگه دارم. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاد، بریم پارک سر کوچه». حامد که تا الان با نور مبایلش درس می‌خواند می‌گوید: «چِشَم دراومد. اینم که شارژش داره تموم میشه. آره بریم».

فکر می‌کنم: «اگه نتونم این درسو پاس کنم بی‌چاره می‌شم. یه ترم باید اضافه‌تر بمونم». در که باز می‌شود همه یک قدم عقب می‌روند. حسین می‌گوید: «اوه اوه، عجب سوزی میاد» بعد کلاهش را تا روی گوش‌هایش پایین می‌کشد. باد لای شاخه‌های درختان می‌پیچد و زوزه می‌کشد.

این چند ماهی که اینجا را اجاره کرده بودیم، حتی یک بار هم برق نرفته بود. هیچ وقت زندگی آن چیزی نیست که ما فکرش را می‌کنیم. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را به نیمکت پارک تکیه می‌دهم. دبیرستان که بودم، بابا با اینکه همیشه به درس خواندمان ایراد می‌گرفت اما شب‌های امتحان تا صبح کنار ما می‌نشست و کتاب می‌خواند. حتی آن شب هم که برق رفت و از نیامدنش تا صبح مطمئن شد، من و برادرم را تا حرم امام رضا(ع) رساند. ای کاش امامزاده‌ی این شهر هم تا صبح بیدار بود.

اولین قطره‌ی باران که به صورتم می‌خورد، از جا می‌پرم. ساعت سه است. «خدایا این امشب رو به خاطر ما بی‌خیال بارون شو». احسان این را می‌گوید و بعد از جایش بلند می‌شود. پارک بدجور سوت و کور است و به‌جز صدای باد و رعد و برق چیزی شنیده نمی‌شود. ناگهان باد برگه‌های جزوه‌ی حامد را برمی‌دارد و فرار می‌کند. همه دنبال برگه‌ها می‌دویم اما باد از ما سریع‌تر است. گویا دعای مردم از دعای احسان زودتر رسیده که حالا باران هم به جمع ما اضافه شده است.

هنوز نصف برگه‌ها را جمع نکرده‌ایم که حامد می‌گوید «من که صد در صد ده رو می‌گیرم» و بعد برگه‌های جمع شده را کف پارک رها می‌کند و به سمت خانه می‌دود. به خانه که می‌رسیم حامد به پدر و مادر ادیسون فحش می‌دهد و گوشه‌ی اتاق پتو را روی سرش می‌کشد. من با چشم‌های نیمه‌باز دو فصل باقی‌مانده را ورق می‌زنم و به نمره‌ی ده فکر می‌کنم.

 

  • سید مهدی موسوی