کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تقلب» ثبت شده است

۰۳
خرداد

پیش از این اولین تلفن، دور اتاق راه می‌رفتم و بلند بلند فرمول‌ها را با خودم تکرار می‌کردم. قبل از آن، هم‌اتاقی‌هایم لباس پوشیدند و با اینکه یک ساعت به شروع امتحان مانده بود، به دانشگاه رفتند. دور نمی‌دانم چندم اتاق بود که پایم به قوری خورد و ته‌مانده‌های چای روی کتابی که از کتابخانه امانت گرفته بودم پخش شد. مات و مبهوت به کتاب خیره شدم و رد چای را تا روی فرش دنبال کردم.

با اولین زنگ تلفن فکر کردم ساعت‌ها همان جا خشکم زده است و به امتحان نرسیده‌ام. مامان آن طرف خط بود. سعی می‌کرد نگرانی خودش را قایم کند اما از همین جا می‌دیدم که چطور سیم تلفن را دور انگشتانش می‌پیچاند. گفت:

ـ علی تونستی یه دور بخونی؟

ـ تقریبا... الان دارم دوره می‌کنم.

ـ صبحونه خوردی که؟

می‌گویم «آره» و بعد دوباره نگاهم به قوری دمر کف اتاق و سفره‌ی جمع‌نکرده و لیوان‌های نشسته و ظرف‌های نشسته‌ی شب قبل می‌افتد. مامان خداحافظی می‌کند. با اینکه این شش ترم دانشگاه فقط یک درس را افتاده‌ام اما نگرانی مامان تمامی ندارد.

تلفن دوباره زنگ می‌خورد. بچه‌ها می‌گویند «بیا... نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه‌ها». یاد نیم ساعت قبل‌شان می‌افتم که چطور تمرین‌های کتاب را مثل مشاعره با هم مرور می‌کردند و ذره ذره من را در استرس امتحان غرق می‌کردند. دبیرستان که بودم از حفظ کردن درس تاریخ هم متنفر بودم اما دانشجوهای اینجا حتی مسئله‌های فیزیک و ریاضی را هم از حفظ می‌نویسند.

خدا را شکر فاصله‌ی خوابگاه تا دانشکده بیشتر از ده دقیقه نیست. همکلاسی‌هایم دور هم جمع شده‌اند و دوباره همان مشاعره‌ی مسخره‌ی خودشان را راه انداخته‌اند. استرسم چند برابر شده است. به در سالن که نزدیک می‌شوم، صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. جایم را سریع پیدا می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و آیت الکرسی می‌خوانم.

برگه‌ی سوالات را که می‌بینم، کمی آرام می‌شوم. به نظرم امتحان چندان سختی نیست. نیم ساعت نگذشته که نفر کناری‌ام می‌گوید:

ـ جواب سوال دو، 27 می‌شه؟

جوابش را نمی‌دهم و سراغ نفر پشت سر می‌رود. کلاس سوم دبستان تقلب کرده بودم و معلم هم فهمیده بود. فکر کردم حتما این درس را تجدید می‌شوم اما خانم معلم دستی روی سرم کشید و گفت:

ـ تو تا حالا دزدی کردی؟

ـ نه به خدا. خدا دزدا رو دوست نداره.

دلم برای بچگی‌هایم تنگ می‌شود. اینجا تقلب کنی، خبری از دست نوازش استاد نیست. محسن از کنارم رد می‌شود، دست روی سوال دو می‌گذارد و می‌گوید:

ـ دیوونه 27 می‌شه...

سر برمی‌گردانم و نگاهی به سالن می‌اندازم. با اینکه 45 دقیقه بیشتر نگذشته، تقریبا بیشتر بچه‌ها رفته‌اند. احساس می‌کنم سوال دو گردنم را گرفته است. یاد استرس‌های مامان می‌افتم. تا آخر وقت چند بار دیگر امتحان می‌کنم و هر بار جوابم 53/68 می‌شود. مراقب از سر سالن داد می‌زند:

ـ برگه‌ها بالا...

مامان جلوی چشمانم ظاهر می‌شود:

ـ تقلب حرومه. بعدا هم استخدام بشی، حقوقت حرومه، نون حروم بدی بچه‌ات...

سرم را برمی‌گردانم و معلم کلاس سوم را می‌بینم که از دور نزدیک می‌شود. بی‌خیال نوازش دستانش می‌شوم و روی کل جوابم خط می‌کشم و به این امید که جواب آخر 25صدم نمره باشد، می‌نویسم: X=27

بیرون که می‌آیم، سهرابی شاگرد اول کلاس برای بچه‌ها توضیح می‌دهد. استاد برای اولین بار متغیرهای سوال کتاب را تغییر داده است.

 

  • سید مهدی موسوی