هیچ وقت دوست نداشتم وبلاگم بشه دفترچهی خاطرات، یا برعکس دفترچه خاطراتم بشه وبلاگم... اما چاره چیه؟! حتی شاعرها و نویسندهها هم احساساتشون را روی کاغذ میارند و گاهی هم منتشر میکنند... برای اینکه راهی برای اعلام زنده بودن خودشون به اونی که دوستش دارند داشته باشند... بگذریم.
خیلی وقتها میشه که توی زندگی، خدا یهجورهایی به آدم تلنگر میزنه: «هی عمویی! زیادی به خودت مطمئن هستیها... زیادی من من میکنیها...» آره آدم حساب دو دو تا چهارتا میکنه بعدش هم فکر میکنه که آره همین باید بشه! بعدش هم میشینه کلی برنامهریزی میکنه برای زندگی، اما یه وقت میبینه که ای دل غافل مثل اینکه زیادی به برنامههای خودش مطمئن بوده...
من چرا اینقدر دوست دارم حرفم را غیر مستقیم بزنم؟! انگار آدم نمیشم، ده دفعه ملت بهم گفتن چرا...
مشکل کار خیلی جاهاست؛ آدم 13 ماه کسری داشته باشه اما یهو بیان بگن باید صبر کنید تا ببینیم قانون جدید چی میشه؟! یعنی همهاش پر! یا تا اطلاع ثانوی پر! آدم چه احساسی پیدا میکنه؟ بشینی کلی برنامهریزی کنی که از خرداد میشینم به صورت جدی فیلمنامهنویسی را شروع میکنم اما یهو... خیلی سخته... خیلی سخته وقتی که ان شاء اللهی که همیشه میگی از ته دل نباشه...
توی این چند روزی که تا جمعه شب مرخصی هستم میتونم بیام اینترنت و جواب ایمیلها و کامنتهای وبلاگم را بدم اما تا دو ماه آینده (اگه این کسری درست نشه) دور از اینترنت خواهم بود و شرمنده دوستان عزیزم...
همین حس و حال باعث شد که دیشب تمام یادداشتهای وبلاگ قبلیام «پس از طوفان» را مرور کنم و اشعار قدیمیام را دوباره بخوانم... عاشقانههایی که فراموش شدند... دیشب تمام عکسهای قدیمی خودم را دوباره دیدم، عکسهایی که هر کدام خاطرهای دور به دنبال خود دارند... یادداشتهای قدیمی کجا یادداشتهای جدید کجا؟! دوران دانشجویی و رفقای اون دوران یادش بخیر... خانهی دانشجویی کجا و آسایشگاه پادگان کجا؟!
اصلاً فکر نکنید من ناامید هستمها! نه... اینطوریها نیست من به قدرت و لطف خدا شک ندارم، خیلی جاها از خدا یه چیزهایی خواستم و خدا بهم نداد، بعداً فهمیدم چه حکمتهایی پشت این ندادنها وجود دارند... مثل همین سربازی توی یکی از پادگانهایی که چندین کیلومتر با کرمانشاه فاصله داره با هزار تا مشکل اونجا... یا خیلی اتقاقات گذشته که همه خاطراتی حک شده روی قلبم هستند و هیچگاه فراموش نمیشوند... حتی اگر یک سال باشد که وبلاگ «پس از طوفان» را بسته باشم یا...
این شعر را برای تو که هر روز وبلاگم را چک میکنی و منتظر بروز شدن آن هستی از شاعر بسیار دوست داشتنیام «قیصر امینپور» که سالها با شعرهای او زندگی کردم، مینویسم، فقط حرف آخرم اینکه من ناامید نیستم وقتی که میدانم دعای پدر و مادرم و دوستان بسیار خوبم پشت سرم هست و خدا من را فراموش نکرده است:
رفتار من عادی است
رفتار من عادی است
اما نمیدانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا میبیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان-
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظهها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بیخبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر میشد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر میپرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شبهای بیرحمانه دیگر بود:
من کاملاً تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها – حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامهها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامهها را
دنبال آن افسانهی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامههایم
بوی غریب و مبهمی میداد
انگار
از لابهلای کاغذ تا خوردهی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس میشد
دیشب دوباره
بیتاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پارههای ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و برخلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوستتر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبتآور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمیدانم
گاهی برای یادبود لحظهای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی
صدبار در یک روز میمیرم
حتی
یک شاخه از محبوبههای شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بیدست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است