- آخه چرا این کار را کردی؟! تو خجالت نمیکشی؟! نامرد نالوتی!
البته تعجبی هم نداره، بچه که بودی به غیر از من با تمام بچههای کلاس دعوا کرده بودی، با من هم چون همسایه بودیم و یک جورهایی ننه بابامون رفت و آمد داشتند، رفیق بودی، با معلمها که واویلا بود، ... همین یکدنگیهات کار خودش را کرد و تا کلاس پنجم بیشتر دوام نیاوردی...
حالا میفهمم چرا بابام با بابای تو قطع رابطه کرد و از آن محله رفتیم، میگفت شما خلاف کارید، مواد خرید و فروش میکنید؛ من که بچه بودم و حالیم نبود، نمیدانستم مواد چی هست... کلی هم گریه و زاری کردم که من میخواهم اینجا بمونم، من سهیل را دوست دارم، من...
ای دل غافل، عجب ابلهی بودم من... یادم میآید یک بار توی مدرسه سوزن گذاشتی روی صندلی آقا معلم، آن موقع هم مثل الانت شانس نداشتی، یکی از بچهها که دیده بود تو را لو داد...، برای تو که اصلا مهم نبود، فقط زنگ آخر توی کوچه حسابی حال طرف را گرفتی و یک هفته فرستادیش بیمارستان، بچه بودی، مثل من، بچه و نادان.
***
کلاس سوم بودم که از محلهی شما رفتیم، با اینکه خانه ما از خانه شما دور بود، ولی هر روز میآمدی دنبالم و بعد از مدرسه میرفتیم مردم آزاری، آن موقعها که حالیم نبود...، گفتم که بچه بودم،... زنگ مردم را میزدیم و فرار میکردیم، باد لاستیک ماشینها را خالی میکردیم، میرفتیم دعوا و هزار تا کار دیگه...
گذشت تا کلاس پنجم که آن اتفاق بد افتاد... بابای تو را توی زاهدان کشتند، تو هم ترک تحصیل کردی و افتادی توی کار و کاسبی، آره... کار بابات را ادامه دادی، حتی آن اوایل من هم کمکت میکردم، چقدر نادان و بچه بودم، 2 سالی که با تو بودم، یک چیزهایی دستگیرم شد، کمکم هم کشیدم کنار، اما تو زده بودی توی کار و کاسبی خلاف و چون بچه بودی هم پلیس به تو شک نمیکرد و رفیقهای بابات عاشقت شده بودند، هم اینکه خیلی زرنگ و باهوش بودی... کاشکی یک کم از آن هوش خلافت را گذاشته بودی پای درس خواندن...
***
سوم دبیرستان بودم که خبر دستگیر شدنت را شنیدم، خوب بود، چند سالی از شر تو و کارهای عجیب و غریبت خلاص شدم، نمیدانم چرا با اینکه میدانستم توی کار خلاف هستی، هنوز هم با تو رفیق بودم... تف به این رفاقتهای بچهگانه... 17 سالم بود و هنوز آدم نشده بودم، ... بچه بودم و نادان...
***
توی راه برگشت از دانشگاه بودم که تو را دیدم، پریدم توی بغلت، 5 سالی میشد که ندیده بودمت، اول رفتیم زنگ 7-8 تا خانه را زدیم و فرار کردیم، بعد هم الکی به 2 نفر گیر دادیم و دعوا کردیم، بعدش رفتیم قهوهخانه و بعد هم... خلاصه تا شب کلی صفا کردیم و یاد گذشتهها... البته من که از این کارها خوشم نمیآمد، فقط چون رفیق تو بودم، خواستم دلتنگی و غریبی نکنی... دوباره رفتی دنبال خلاف... کار دیگهای بلد نبودی، نه سواد درست و حسابی داشتی، نه سابقه...
***
من تازه فارغالتحصیل شده بودم و دنبال کار میگشتم؛ با اینکه فوق لیسانس برق داشتم، اما از برق خوشم نمیآمد، تعجبی هم ندارد وقتی به اصرار ننه و بابام رفته بودم دانشگاه و برق خوانده بودم... به من که پیشنهاد کار دادی، کلی خوشحال شدم... جوانی که نه پول، نه خانه، نه زن و زندگی، نه... هیچی نداره میخواهی خوشحال نشه... آره تو گولم زدی، تو بدبختم کردی، تو زنم را بیوه کردی... تف به این رفاقتهای بچهگانه... حالا چرا من را لو دادی! من که رفیقت بودم، تو من را گولم زدی... نامرد نالوتی... گوش میدی چی میگم؟!
- ...
- با توام دیوونه... پتو را چرا کشیدی روی سرت، من را ببین ... ر...
- ها! چیه بالای سر من چرت و پرت میگی، خفه شو دیگه... دستتو بکش پدر....
- شرمنده داداش... فکر کردم رفیقم اینجا خوابیده...
- دیوونهی روانی...
- ...
بعد نوشت ۱:
امتحانهای این ترم کمر من را شکسته... کی تموم میشه راحت شیم... خواستم بگم اگه به قسمت سمت چپ صفحه نگاه کنید بخش روزنوشتهای وبلاگ را میتوانید ببینید...خواندش خالی از لطف نیست. لینک آرشیوش هم در بخش صفحات ویژه در نظر گرفته شده است. یا علی التماس دعا، عید غدیر هم مبارک.